طاهاطاها، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

طاها پسر شجاع

شش ماهگی طاها و گفتن اولین کلمه21/05-21/06

عجب ماهیه شش ماهگی آقا طاهای مامان و بابا آخ جون غذاهام خوشمزه شدن ، من دیگه تو این ماه تونستم سوپ های خوشمزه ی مامان جون و مامانم رو تجربه کنم مخصوصا وقتی لیموترش توش ریخته باشن بیشتر بهم مزه میده تازه عاشق سیب و            موز هم هستم ، بیسکوییت مادر هم خوشمزه است،فرنی خوب میخورم اما با اینکه مامان جون بادوم شکسته و به مامانم داده مامان تنبلم حریره بادوم کم برام درست میکنه، چایی هم باخرما خوشمزه است، هندونه هم یه روزایی که پیش آقا جونم باشم مجازم بخورم.       مامانی هر وقتم که خوابت بیاد وقتی کنارت دراز میکشم و پستونکت رو تو دهنت ...
26 آبان 1391

چهار ماهگی21/03-21/04

جیگر مامان 91/4/21وقتی چهار ماهه شدی خیلی از لحاظ روحی آروم تر شدم چون دیگه احساس میکردم آقا شدی و خیلی چیزا رو متوجه میشدی ،تو این ماه دندون درآوردی، برای اولین بار غلت زدی رو شکم خوابیدی،تو این ماه برای اولین بار گذاشتمت تو روروعکت و تو همون بار اول خودت رو حرکت دادی،تونستی اسباب بازی هاتو تو دستت بگیری و باهاشون مشغول بشی و ازهمه اینا مهمتر اینکه مامان رو کاملا شناختی و وقتی میومدی بغلم آروم میشدی   کالسکه سواری تو خونه یه حال دیگه ای داره........       اولش از عروسکی که خاله زهرا برا دندون درآوردنم بهم کادو داده بود ترسییییییییییییدم         &n...
21 آبان 1391

هفت ماهگی 21/06-21/07

ختنه شدنت مبارک عشششششششششششششق مامان و بابا ١٨/7/٩١ وای که چه روزی بود ، یه روز پر از استرس برای ما و پر درد برای عشق ما،ساعت نه و نیم صبح بیمارستان مرکز طبی کودکان ، مامان جون و بابا و مامان پشت در اتاق عمل منتظر ناز پسرشون بودن که قرار بود با بیهوشی ختنه بشه......... گل پسرم خیلی در مورد اون روز دوست ندارم برات بنویسم چون خیلی اذیت شدم و دوست ندارم با خوندن این مطالب تو آینده دوباره برام یادآوری بشه،البته خدا رو شکر هم خانم دکترت کارش خوب بود و هم تو خیلی زود به شرایط ایده آل و عادی خودت برگشتی اما دوباره این بی تجربگی من فشار روحی روم آورد.خیلی استرس داشتم و تحمل دیدن گریه پسرم رو تو حالت نیمه بیهوشی و درد نداشتم.......   ...
19 آبان 1391

پنج ماهگی21/04-21/05

شروع این ماه برای تو پسر دوست داشتنی مامان و بابا لذت بخش بود چون چند روز بعد از ورودت به 5 ماهگی یعنی 91/5/25 برای اولین بار غذای کمکی ات رو برات شروع کردم و تو از خوردن غذاهای خوشمزه ات انقدر ذوق میکنی که معمولا همراه با صدای بلند و آواز و کوبیدن دستات روی زانوت از مامان تشکر میکنی، اولین روزی که تصمیم گرفتم غیر از شیر مادر چیز دیگه ای هم بهت بدم مامان جون اینا و خاله زهرا اینا برای افطار خونمون دعوت بودن نیم ساعت مونده به افطار از مامان جون خواستم که بعد از گرفتن وضو برات فرنی درست کنه البته بدون شیر و بعد از آماده شدن فرنی ات خواستم اولین قاشق رو بهت بدم که یه دفعه دستام لرزید و یه جورایی استرس گرفتم و نتونستم قاشق رو تو دهنت بزارم، خاله...
19 آبان 1391
1